آناهيتاي مامان و بابا

اين روزها

يك مجموعه كتابيه باسم فسقلي ها كه بابايي برات خريده. حسابي به داستاناش علاقمندي. يكي از اون داستانا فري فراموشكاره. چند وقت پيش بخاطر سنجش بيناييتون توي مهدكودك گفته بودن هزار تومن پول و يه كپي شناسنامه ببري مهد. روز اول : آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول فراموش نشه. مامان : چشم دخترم. متاسفانه فراموش كردم. روز دوم: آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان :واي. چشم دخترم. بازم فراموش كردم. روز سوم: آناهيتا : ماماااااااان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان : وااااااي. ببخش عزيزم. چشم. بازم يادم رفت. روز چهارم: آناهيتا : مامان، شدي فري فراموشكار...
8 آذر 1393

اين روزهاي تو

اين روزهاي تو سرشار از انرژي و بازيه دخملي من. علاقه زيادي به عروسكات پيدا كردي و هر روز يكيشون بايد توي بغلت باشن. باهاشون مهد كودك ميري. باهاشون خريد و گردش ميري. موقعي كه گرسنته مي گي : مامان، بهم غذا بده شير بياد تو ممه هام به بچه هام شير بدم و بعد از خوردن غذا مثل يه مادر بچه ات رو شير ميدي عشقم. خلاصه اينكه حسابي مواظبشون هستي. پيرو اين قضيه با دايي ياسر سه تايي رفتيم شيريني فروشي تا شيريني بخريم. كمي كه گذشت با صداي بلند جيغ زدي : دايي زود باش بچم پي پي داره. كل شيريني فروشي اينجوري شد:  حالا بنده خدا دايي هم اخماش رفت تو هم و رو به تو هيس هيس كنان تا تو ساكت شي. كلا اون روز سوژه بودي جوجه با اين بچه هات.  عروسك...
2 مهر 1393

مقدمات دامادي دايي ياسر مهربون

تا دامادي دايي ياسر مهربون كه خيلي دوسش داري چيزي نمونده. بخاطر لباس خريدن واسه مراسم دايي جون قسمتي شد و دوباره خاله سمانه و عسل و كه حسابي دلمون واسشون تنگ شده بود ببينيم. با خاله ها و بابايي  كوكو چي چي كنان راه افتاديم و رفتيم تهران. وقتي خاله سمانه رو بغل كردم فهميدم چقدر زياد دلم براش تنگ شده بود. دو روزي كه اونجا بوديم حسابي زحمتش داديم. كم ديدمش چون همش بيرون بوديم. البته تو و عسل حسابي بهتون خوش گذشت. عسل عزيزم اينقدر خانوم شده كه حسابي كيف كردم. تمام انرژي وصف ناپذيرش صرف آموزش و رفتن به كلاس هاي شنا و اسكيت شده. حسابي هم توي اين كلاسا پيشرفت داشته و داره. روز دختر هم اونجا بوديم. بخاطر وقت كمي كه داشتيم فقط بدو بدو مي ك...
9 شهريور 1393

خداحافظ خاله سمانه عزيز

امروز حس عجيبي دارم دختركم. از طرفي خوشحالم براي خاله سمانه و عسل نازنين كه قراره امروز بعد از تولد سيندرلايي عسل براي هميشه برن تهران از اينكه عسل يا بهترين امكانات مدرسه اش رو شروع مي كنه و از همه مهمتر اينه كه ديگه هر شب در آغوش پدرشه. و ناراحتم از اينكه ديگه دير به دير مي بينيمشون. به گذشته كه برمي گردم و ياد روزهاي اولي كه خاله سمانه همكارمون شده بود مي افتم به خودم مي گم: چقدر زود مي گذره. خاله سمانه سرشار از انژي كه كلي كارگاه هاي روانشناسي و فرزندپروري رو برامون برگزار كرد و بعدش هم يكسري كلاس هاي مهارت هاي زندگي براي شما بچه ها داشت. هنوزم از اين كلاست ياد مي كني مادر. اينكه وقتي عصباني ميشي بايد نفس عميق بكشي. اينكه ژله بشي. اينكه...
18 تير 1393

كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان - 1

وقتي بچه بودم، از اونجايي كه تنها امكانات سرچشمه براي ما بچه ها كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بود، براي همين بيشتر وقت ها با دوستاي هم سن و سالم توي كانون بوديم. اصلا خونه دوم من بود. انواع و اقسام كلاس ها و اردوها و فعاليت ها رو داشتيم. دلم مي سوخت كه فقط سه روز بايد برم كانون و اون دو روزش مال پسرا بود. فعاليت من توي كانون بيشتر از اين حرفا بود. من بخاطر داستان ها و متن هايي ه مي نوشتم چند بار توي مسابقات برنده شدم و يكي از امتيازاتم اين بود كه از طريق پست به مركز استان نامه مي فرستادم و درد دل مي كردم و متن مي نوشتم و خداييش هم كلي مربي هاي كرمان كمكم مي كردن و جواب نامه هام و برام مي فرستادن. عجب دوراني بود.  و حالا تو دخترك ...
17 تير 1393

اين روزهاي تو..

يه سوسك زشت توي خونه راه ميرفت و بخاطر بوي سم ناشي از سم پاشي گيج و ويج ميزد. گفتي : مامان من از سوسك بدم مياد خيلي كثيفه. منم گفتم : منم بدم مياد دخترم. گفتي : مامان و باباي سوسك هم از سوسك بدشون مياد؟ خرداد ماه بود كه به همراه دوستاي خوبمون خاله وحيده و همسر محترمشون و پرنيان و پارسا رفتيم منطقه خوش آب و هواي بابابزرگ و مامان بزرگ. اين دفعه حسابي بهت خوش گذشت چون دو تا دوستت كه خيلي هم دوسشون داري هم بازيت بودن و حسابي خوش به حالت بود دخملي. موقع برگشتن به سرچشمه قدرشناسيت كه اين روزا حسابي به اوج رسيده و براي هر كاري كه واست انجام ميديم حسابي تشكر مي كني گل كرد و با تمام احساست به من و پدرت گفتي : ممنونم كه من و آوردين اينجا. خي...
3 تير 1393

پدر

اين روزها وقتي مي خواي بابايي رو صدا بزني با صداي بلند و رسا و زيبايي مي گي : پدر . من كه قند تو دلم آب ميشه حتما بابايي بيشتر. اميدوارم خداوند براي هم نگهتون داره عزيز دلم. ...
24 خرداد 1393

رازداري آناهيتا

تولد خاله زهرا بود. اومدم دنبالت مهد كودك: مامان : آناهيتا برات سورپرايز دارم اساسي. آناهيتا: چي مامان. بگو. مامان : تولد خاله زهراست و من كيك سفارش دادم واسش بايد بريم بگيريمش و بعد هم با دايي ياسر و بابايي بريم مسكافه واسش جشن بگيريم. حواست باشه كه اين يه رازه نبايد بفهمه. باشه؟ آناهيتا :  باشه. توي خونه گير دادي مامان بريم كيك و بگيريم. منم گفتم آقاي قناد هنوز درستش نكرده. خاله اومد. بهت گفت : آناهيتا امروز تولدمه چرا بهم تبريك نمي گي؟ گفتي : خاله آخه آقا هنوز كيك و واست درست نكرده. من : خاله : خاله رفت دفترش و من و تو رفتيم كيك شكلاتي شكل قلب خاله رو گرفتيم ...
16 ارديبهشت 1393