آناهيتاي مامان و بابا

تغيير

تو لايق بهترين ها هستي دختركم. از وقتي كه توي وجودم بودي تا به حال اين جمله هميشه ورد زبونم بوده و تمام تلاشم و كردم تا بهترين ها برات فراهم بشه چون تو لياقت بهترين امكانات و شرايط وداري ومن خودم و مسئول ميدونم براي پيشرفت تو تلاش كنم. از اونجايي كه خودم توي محيط كوچيك سرچشمه بزرگ شدم و رشد كردم ديگه دوست نداشتم تو هم درگير اين محيط كنم. اين شهر كوچيك زيبايي هاي خاص خودش و داره ولي از اونجايي كه حسابي آلوده شده اونم بخاطر كارخونه هايي كه در اطرافش ساخته اند و روز به روز امكاناتش كمتر و كمتر ميشه من و بابايي هم تصميم گرفتيم تغييري اساسي توي روند زندگيمون بديم. مهاجرت از سرچشمه به كرمان و ثبت نام تو نازنينم توي يكي از مدارس كر...
28 شهريور 1394

اين روزها

دختركم عزيز من: اين روزهاي تو كه به مهرماه نزديك ميشيم و انتخاب پيش دبستاني تو و ثبت نامت يه پروژه بود و من در اولين فرصت برات مي نويسم به زيبايي در حال سپري شدنه. كلاس باله و ژيمناستيك خاله فريما همچنان ادامه داره و تو تونستي يك جلسه توي كلاسايي كه مربوط به گروه سنيت ميشه شركت كني و در كنار هم سن و سالات حركات ورزشيت و انجام بدي. عالي بودي دختركم. مربي مهربونت بهم گفت آناهيتا امروز عاليه. بودن با هم سن و سالات توي اون جلسه باعث شد بهتر و با دقت بيشتري حركاتت و انجام بدي و جالب اينكه با دقت بيشتري به حركات ديگران نگاه مي كردي. مهم اينه كه بدوني ورزش كردن براي هميشه بايد توي برنامه زندگيت باشه. اينكه برات ثابت بشه جسمت برات مهمه و ...
25 مرداد 1394

خداشناسي تو

آناهيتا: مامان، خدا چه شكليه؟ مامان : تو چي فكر مي كني؟ آناهيتا: من فكر مي كنم خدا شكل يه فرشته خيلي خيلي مهربونه. مامان:آره عزيزم. همين طوريه. آناهيتا : مامان، خدا چه رنگيه؟ مامان: تو چي فكر مي كني؟ آناهيتا: صورتيه. مامان: آره عزيزم. همون طوريه كه خودت توي ذهنت فكر مي كني. آناهيتا: مامان، شايدم نوراني باشه. مامان : تو هر جور كه دوست داري مي توني خداي خودت و بشناسي و تصور كني نازنينم. مهم اينه كه بدوني منبع عظيم و پرقدرتي وجود داره كه سرشار از زيبايي، پاكي، رحمت، مهربوني و .... است.   ...
24 مرداد 1394

شيرين زبون من

به قول خاله زهرا كه وقتي بچه تر بودي و صحبت مي كردي و كلمات و پس و پيش مي گفتي و اشتباه تلفظ مي كردي مي گفت: آناهيتا كاش هيچ وقت حرف زدن درست ياد نمي گرفتي خاله. اينقدر كه ما كيف مي كرديم با حرف زدنت. صدات خيلي قشنگه مادر. خيلي هم زيبا صحبت مي كني. ولي هنوز كلماتي هستن كه تو خوب تلفظشون نمي كني و يا حروفشون و پس و پيش مي گي. مساقبه (مسابقه) يكي از اين كلماته. و وقتي اين كلمه رو به كار مي بري من و بابايي با اينكه مي گيم: منظورت مسابقه است ديگه. ولي بازم با نگاه به همديگه حسابي كيف مي كنيم كه تو هنوز داري اينجوري صحبت مي كني. دوست داريم كوچولوي شيرين زبون ما ضمناً خاله زبيده مهربون از بدو تولدت تا حالا از تمام كلماتي كه پس و پيش تلفظ م...
19 خرداد 1394

اين روزها...

آناهيتا : مامان، اولين آدم كي بود؟ چطوري غذا مي خورد؟ كي بهش غذا ميداد؟ خدا براش غذا درست مي كرد؟ مامان : خدا دو تا زن و مرد و آفريد كه با هم همسر بودن. آناهيتا : آهان پس بزرگ بودن؟ مامان : آره عزيزم. آناهيتا : مامان آخه چرا من اينقدر دير به دنيا اومد؟ مامان :  خوب تا من و بابا با هم آشنا شديم و ازدواج كرديم يه خرده طول كشيد. كنترل هيجانات تو اين روزها برام يه مساله شده. اينكه چجوري يادت بدم كه بايد خشم، شاديت و ... رو كنترل كني برام مثل يه پروژه بزرگ شده. اميدوارم بتونم بهت كمك كنم دخترم. مطمئنا تو هم خوب از پسش برمياي. دوست دارم. به زيبايي آواز مي خوني و من اين موضوع رو وقتي بيشتر متوجه شدم كه...
12 خرداد 1394

اين روزهاي تو...

با هم پياده روي مي كرديم كه پرسيدي ازم: آناهيتا : مامان ميدوني نخ چطوري درست ميشه؟ من : چطوري؟ آناهيتا : ابرا رو برمي دارن و باهاشون نخ درست مي كنن. من :  و بعد داستان درست شدن نخ و برات تعريف كردم و باز تو گفتي : آخي بع بعي هاي عزيزم. عزيزاي دلم كه شماها رو مي كشن.  و من برات قانون طبيعت و داستان وار شرح دادم. اين روزها مسئله پير شدن آدماي دور و برت برات مهم شده. موي سفيد توي سر آدما برات نشونه اينه كه طر پير شده. چشمت افتاد به چند تا تار سفيد موي سر من و گفتي : واي مامان من بايد زودتر ازدواج كنم. گفتم : چرا؟ گفتي : آخه تو داري پير ميشي و ميميري. من : و روزي ديگه به موهاي سر بابابزرگ نگاهي انداختي و ل...
30 ارديبهشت 1394

اندکی مانده ...

پرواز مهیج امروز ظهر به مقصد کیش خوب پرید. من تمام انرژیم و گذاشتم تا تو ذره ای ترس سراغت نیاد. از هورا کشیدن و شمارش معکوس شمردن موقع اوج و فرود هواپیما گرفته تا دادن عروسک های کوچولوی دورا و دوستاش به تو و تو جنان هیجانی سراغت اومده بود که تمام تنت داغ شده بود و آخر سر هم بالا آوردی ولی باز هم گفتی می خوام سوار هواچیما بشم و من با شنیدن این حرفت دلم قرص شد و خستگی از تنم رفت. از پنجره هواپیما بیرون و نگاه می کردی و با هیجان زیاد می گفتی : ابرا زیر پامونن. من دارم کره زمین و می بینم. بعد هم خلیج زیبای فارس و دیدی و کلی هم ذوق زدی کوچولوی دوست داشتنی من.  الان که این و می نویسم در خوابی ناز به سر می بری. برای فردای تو رفتن به استخر هتل...
26 فروردين 1394

دو قدم مانده به آغار پنج سالگيت نازنين

ديروز رفتيم آرايشگاه تا موهات و كوتاه كنيم. خانم آرايشگر گفت: چه مدلي مي خواهي كوتاه شه آناهيتا؟ گفتي : مي خوام دورايي كوتاه كنم. خانم آرايشگر گفت: دورا كيه؟ گفتي : يه دختر خانوم باهوش كه بدون مامان باباش كاراش و انجام ميده و به ديگرانم كمك مي كنه. من كه مي خواستم بخورمت دورا كوچولوي من. اين روزها بيان احساساست خيلي قشنگ تر و نمايان تر شده. با هم ميريم كلاس تنيس روي ميز با مربي گري خاله مهناز. خاله افسانه هم قرار بود ساعت 6 بياد. نگاه رو ساعتت مي كردي و مي گفتي : چرا خاله افسانه نمياد؟ همين كه اومد پريدي تو بغلش و گفتي : خااااله ديگه داشتم نگرانت مي شدم . من به فداي تو كه چقدر بامزه ميشي وقتي راكت تنيست و تو دستت مي گيري و مي خواي ...
25 فروردين 1394