آناهيتاي مامان و بابا

تولد نيروانا

نيرواناي عزيزم من و آناهيتام به اندازه تمام زيبايي هايي خلقت، 5 سالگيت را بهت تبريك مي گيم. برات شيرين ترين لحظات را در اين سن آرزو داريم. درست مثل طعم شيرين و لذيذ توت فرنگي. دوست داريم و بي صبرانه منتظر ديدنتيم تا غرق بوسه ات كنيم.   ...
11 آذر 1393

اين روزها

يك مجموعه كتابيه باسم فسقلي ها كه بابايي برات خريده. حسابي به داستاناش علاقمندي. يكي از اون داستانا فري فراموشكاره. چند وقت پيش بخاطر سنجش بيناييتون توي مهدكودك گفته بودن هزار تومن پول و يه كپي شناسنامه ببري مهد. روز اول : آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول فراموش نشه. مامان : چشم دخترم. متاسفانه فراموش كردم. روز دوم: آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان :واي. چشم دخترم. بازم فراموش كردم. روز سوم: آناهيتا : ماماااااااان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان : وااااااي. ببخش عزيزم. چشم. بازم يادم رفت. روز چهارم: آناهيتا : مامان، شدي فري فراموشكار...
8 آذر 1393

روز جهاني كودك

رو كردي به زن دايي و گفتي : فردا روز جهاني كودكه زن دايي. زن دايي گفت: مباركت باشه عزيزم. تو هم گفتي : كادو برام مي خري؟ و جواب اين سوال تو لبخندي به زيبايي دنياي قشنگت بود نازنينم. قربون دنياي ساده و بي ريات كودك ناز من.   به این امید که روزی تمام کودکان شادی، آرامش، برابری و امنیت پایدار را در زندگی خود تجربه کنند، روز جهانی کودک مبارک   بعدا نوشت: اين روز و براتون توي مهد كودك جشن گرفتن و يه نقاشي دسته جمعي كشيده بودين. گفتي : من يه دريا براي ماهي ها كشيدم. وقتي اومدم دنبالت اين و برام تعريف كردي. بعدشم ديدم داري مي پري بالا و انگاري تلاش مي كني يه چيزي بگيري. پرسيدم مي خواي چيكار كني؟ گفتي: دارم بادها...
16 مهر 1393

اين روزهاي تو

اين روزهاي تو سرشار از انرژي و بازيه دخملي من. علاقه زيادي به عروسكات پيدا كردي و هر روز يكيشون بايد توي بغلت باشن. باهاشون مهد كودك ميري. باهاشون خريد و گردش ميري. موقعي كه گرسنته مي گي : مامان، بهم غذا بده شير بياد تو ممه هام به بچه هام شير بدم و بعد از خوردن غذا مثل يه مادر بچه ات رو شير ميدي عشقم. خلاصه اينكه حسابي مواظبشون هستي. پيرو اين قضيه با دايي ياسر سه تايي رفتيم شيريني فروشي تا شيريني بخريم. كمي كه گذشت با صداي بلند جيغ زدي : دايي زود باش بچم پي پي داره. كل شيريني فروشي اينجوري شد:  حالا بنده خدا دايي هم اخماش رفت تو هم و رو به تو هيس هيس كنان تا تو ساكت شي. كلا اون روز سوژه بودي جوجه با اين بچه هات.  عروسك...
2 مهر 1393

روزهاي فراموش نشدني

در طي يك هفته دو تا عروس و داماد عزيز و مهربونمون و كه تو هم خيلي دوسشون داري راهي خونه هاشون كرديم و براشون بهترين روزها و لحظات و آرزو كرديم. به اميد خوشبختي هر دو تا عروس و دومادمون: دايي ياسر و زن دايي مهدا ، دختر عمه عاطفه و همسرشون آقا پدرام مراسم دايي ياسر : از ظهر كه من رفتم آرايشگاه با من بودي. از بدو ورودمون به آرايشگاه تا وقتي برمي گشتيم كه حدودا 4 ساعتي طول كشيد يه بند صحبت كردي. از مدل مويي كه قراره شينيون كني تا صحبت كردن در مورد فاميل و مامان و بابات. فقط يكي دو مورد بود كه از شيرين زبوني تو لذت مي بردن و باهات همكاري هم مي كردن. من چيزي نمي گفتم چون مي دونستم فايده اي نداره و فقط گوش مي دادم و سعي مي كردم صحبت...
30 شهريور 1393

مقدمات دامادي دايي ياسر مهربون

تا دامادي دايي ياسر مهربون كه خيلي دوسش داري چيزي نمونده. بخاطر لباس خريدن واسه مراسم دايي جون قسمتي شد و دوباره خاله سمانه و عسل و كه حسابي دلمون واسشون تنگ شده بود ببينيم. با خاله ها و بابايي  كوكو چي چي كنان راه افتاديم و رفتيم تهران. وقتي خاله سمانه رو بغل كردم فهميدم چقدر زياد دلم براش تنگ شده بود. دو روزي كه اونجا بوديم حسابي زحمتش داديم. كم ديدمش چون همش بيرون بوديم. البته تو و عسل حسابي بهتون خوش گذشت. عسل عزيزم اينقدر خانوم شده كه حسابي كيف كردم. تمام انرژي وصف ناپذيرش صرف آموزش و رفتن به كلاس هاي شنا و اسكيت شده. حسابي هم توي اين كلاسا پيشرفت داشته و داره. روز دختر هم اونجا بوديم. بخاطر وقت كمي كه داشتيم فقط بدو بدو مي ك...
9 شهريور 1393

كلاس موسيقي

آقاي شريفي راد: آناهيتا، تو چه صداهايي رو مي شناسي؟ آناهيتا : صداي دوستام ، صداي خاله ام، صداي محمد صالح (يكي از همكلاسي هاي مهدت) كه مثل يه آقا صحبت مي كنه، صداي مامانم كه وقتي ميگه دختر گلم، صداي بابام آناهيتا : هر كسي يه صداي خاصي داره آقاي شريفي : چند تا صداي خاص و نام ببر. آناهيتا:رعد و برق، طوفان، صداي خنده آناهيتا موقع قلقلك، صداي باد، ماشينا، صداي دريا، صداي پيانو، بلز، ويلن، مثلث حالا قراره من و تو حسابي با هم بازي صدا انجام بديم. تا تو با صداها بيشتر آشنا بشي. آهنگ زاغي رو ميزني و من هنوز نتونستم ازت فيلم بگيرم : زاغي كجايي؟        رو شاخه درختا ...
19 مرداد 1393

كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان - 2

دختركم، تمام تلاشم و مي كنم كه تجربه هاي جديد به دست بياري. توي اين راه همراهيت مي كنم. سعي مي كنم براي به دست آوردن يه تجربه جديد مطمئن بشم كه همه چي درسته و بعد تو رو به سمت اون تجربه سوق بدم. توي اين مسير اگه نخواستي ادامه بدي بهت سخت نمي گيرم. خوشبختانه دو تا كلاس ورزش و موسيقيت خوب داره پيش ميره و تو هر دوتاشون و دوست داري. از اول تابستون براي اينكه فعاليت هاي مهدتون كم ميشد و از اونجايي كه ساعت كاري مهد هم بخاطر كار ما زياده.(از 7 صبح تا 4 بعدازظهر) تصميم گرفتم با توجه به تجربه خيلي خوب و ارزشمندي كه زمان بچگي هاي خودم توي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان داشتم تو رو با اين مكان آشنا كنم و از اونجايي كه تو علاقه زيادي به گل ب...
6 مرداد 1393