آناهيتاي مامان و بابا

خداشناسي تو

آناهيتا: مامان، خدا چه شكليه؟ مامان : تو چي فكر مي كني؟ آناهيتا: من فكر مي كنم خدا شكل يه فرشته خيلي خيلي مهربونه. مامان:آره عزيزم. همين طوريه. آناهيتا : مامان، خدا چه رنگيه؟ مامان: تو چي فكر مي كني؟ آناهيتا: صورتيه. مامان: آره عزيزم. همون طوريه كه خودت توي ذهنت فكر مي كني. آناهيتا: مامان، شايدم نوراني باشه. مامان : تو هر جور كه دوست داري مي توني خداي خودت و بشناسي و تصور كني نازنينم. مهم اينه كه بدوني منبع عظيم و پرقدرتي وجود داره كه سرشار از زيبايي، پاكي، رحمت، مهربوني و .... است.   ...
24 مرداد 1394

سفرنامه گيلان و تبريز

مسافرت به همراه عمه و عاطفه جون به سمت گيلان و بعد هم اردبيل و تبريز جزو يكي از بهترين خاطره هاي سفرهامون رقم خورد دخملي من. اين مسافرت دو هفته اي طول كشيد و تجربه هاي زيبايي براي همه ما مخصوصا تو رقم خورد. قبل از رفتن به اين سفر تو بدون من و بابايي براي اولين بار يك شب تا صبح رو با خاله زهرا سپري كردي و من خوشحالم كه اين پيشرفت توي زندگي توي نازنين رقم خورد.   سفرنامه اين مسافرتمون به اين شكل بود: قلعه رودخوان و طبيعت زيباش و ديديم و به همراه عمه جون و دختراي عزيزش و امير حسين لباس سنتي پوشيديم و كلي عكس خوشكل گرفتيم. شب رو توي چادر به همراه صداي زيباي آب رودخونه گذرونديم.     &nb...
10 مرداد 1394

سی و چهار سالگی من

بعدا نوشت: وقتي كه توي تولدم من و بغل كردي و بوسيدي و تولدم و بهم تبريك گفتي و بعد هم برام رقصيدي انگار دنيا رو به من دادن. دختركم؛ در كنار تو شيرين ترين لحظات داره برام رقم مي خوره. دوست دارم عزيزكم.     ...
10 تير 1394

تجربه هاي من و تو

اخيرا بخاطر يكسري كارهايي كه تو انجام ميدادي تلنگري عظيم به من وارد مي شد كه من دارم با تو چيكار مي كنم و تو رو به كجا مي كشونم. حقيقتش اينه كه من و بابايي تا دو سه ماه پيش هيچ وقت براي تو پفك يا چيپس نمي خريديم. با وجود اينكه خودمون هم بدمون نميومد بخوريم ولي از وقتي تو متولد شدي ما اين عادت و كنار گذاشتيم. اين موضوع در مورد فست فود و نوشابه هم صدق مي كرد. خلاصه اينكه با بزرگتر شدن تو فهميدم بخاطر تندي سوسيس و كالباس تو هيچ علاقه اي به اين غذاها نداري ولي در مورد چيپس و پفك و نوشابه اينطوري نبود. ما به تو در مورد مضرات اين خوراكي ها گفته بوديم. ضررشون براي پوست، دندون، بدن و.... ولي من با چشمان خودم مي ديدم كه تو توي تولدها و مهموني ه...
20 خرداد 1394

شيرين زبون من

به قول خاله زهرا كه وقتي بچه تر بودي و صحبت مي كردي و كلمات و پس و پيش مي گفتي و اشتباه تلفظ مي كردي مي گفت: آناهيتا كاش هيچ وقت حرف زدن درست ياد نمي گرفتي خاله. اينقدر كه ما كيف مي كرديم با حرف زدنت. صدات خيلي قشنگه مادر. خيلي هم زيبا صحبت مي كني. ولي هنوز كلماتي هستن كه تو خوب تلفظشون نمي كني و يا حروفشون و پس و پيش مي گي. مساقبه (مسابقه) يكي از اين كلماته. و وقتي اين كلمه رو به كار مي بري من و بابايي با اينكه مي گيم: منظورت مسابقه است ديگه. ولي بازم با نگاه به همديگه حسابي كيف مي كنيم كه تو هنوز داري اينجوري صحبت مي كني. دوست داريم كوچولوي شيرين زبون ما ضمناً خاله زبيده مهربون از بدو تولدت تا حالا از تمام كلماتي كه پس و پيش تلفظ م...
19 خرداد 1394

اين روزها...

آناهيتا : مامان، اولين آدم كي بود؟ چطوري غذا مي خورد؟ كي بهش غذا ميداد؟ خدا براش غذا درست مي كرد؟ مامان : خدا دو تا زن و مرد و آفريد كه با هم همسر بودن. آناهيتا : آهان پس بزرگ بودن؟ مامان : آره عزيزم. آناهيتا : مامان آخه چرا من اينقدر دير به دنيا اومد؟ مامان :  خوب تا من و بابا با هم آشنا شديم و ازدواج كرديم يه خرده طول كشيد. كنترل هيجانات تو اين روزها برام يه مساله شده. اينكه چجوري يادت بدم كه بايد خشم، شاديت و ... رو كنترل كني برام مثل يه پروژه بزرگ شده. اميدوارم بتونم بهت كمك كنم دخترم. مطمئنا تو هم خوب از پسش برمياي. دوست دارم. به زيبايي آواز مي خوني و من اين موضوع رو وقتي بيشتر متوجه شدم كه...
12 خرداد 1394

اين روزهاي تو...

با هم پياده روي مي كرديم كه پرسيدي ازم: آناهيتا : مامان ميدوني نخ چطوري درست ميشه؟ من : چطوري؟ آناهيتا : ابرا رو برمي دارن و باهاشون نخ درست مي كنن. من :  و بعد داستان درست شدن نخ و برات تعريف كردم و باز تو گفتي : آخي بع بعي هاي عزيزم. عزيزاي دلم كه شماها رو مي كشن.  و من برات قانون طبيعت و داستان وار شرح دادم. اين روزها مسئله پير شدن آدماي دور و برت برات مهم شده. موي سفيد توي سر آدما برات نشونه اينه كه طر پير شده. چشمت افتاد به چند تا تار سفيد موي سر من و گفتي : واي مامان من بايد زودتر ازدواج كنم. گفتم : چرا؟ گفتي : آخه تو داري پير ميشي و ميميري. من : و روزي ديگه به موهاي سر بابابزرگ نگاهي انداختي و ل...
30 ارديبهشت 1394

سفرنامه کیش (قسمت دوم)

در ادامه سفرمون به جزیره کیش دو بار به پلاژ بانوان رفتیم. این قسمت از سفرمون که هم آب بازی بود اونم در کنار ساحل تمیز و آب شفاف خلیج فارس و صد البته شن و ماسه بازی حسابی به دلت چسپید. توی این سفر متاسفانه سرفه های شدیدی سراغت اومد که مجبور شدی دارو هم بخوری. از خاله سمانه شنیده بودم که توی پاساژ دامون پاتیناژ هم دارن که آموزش هم میدن و منم یه شب تو رو به پاتیناژ بردم و قرار شد یک ساعت این ورزش زیبا رو تجربه کنی. آخه تو همیشه برنامه Dancing on Ice رو می بینی و حسابی هم غرق این برنامه میشی. برای همین منم دلم می خواست برای مدت زمان کوتاهی هم که شده این ورزش و تجربه کنی. اولش که حسابی زمین می خوردی ولی بعد از بیست دقیقه به راحتی با آموزش ه...
2 ارديبهشت 1394

5 سالگي تو در جزيره زيباي كيش(قسمت اول)

بعد از تعطيلات عيد درگير تدارك براي گرفتن يه جشن تولدت حسابي برات بودم. به فكر لباس و خريد وسيله هات. حتي شكل كيك را هم با كمك خودت از اينترنت پيدا كرديم. تم تولدت رو دوراي جستجوگر انتخاب كردي. به تولدت نزديك مي شديم و يه هويي يه جرقه تو ذهنم زده شد كه روز تولدت و برات خاطره انگيز كنيم. از اونجايي كه قبلا از دلفين ها زياد شنيده بودي و دلت مي خواست ببينيشون قرار شد بريم كيش. با خودت هم كه صحبت كرديم قبول كردي و كلي هم هيجان زده شدي عزيزكم. بليط ها رو گرفتيم و روز 26 ام فروردين ماه به سمت جزيره زيباي كيش راهي شديم.   بعد از تعطيلات عيد درگير تدارك براي گرفتن يه جشن تولدت حسابي برات بودم. به فكر لباس و خريد...
2 ارديبهشت 1394