آناهيتاي مامان و بابا

این روزها...

اخیرا که بهت نگاه می کنم می بینم هر روز نسبت به روز قبل تغییر کردی. به سرعت داری به سمت دو سالگی پیش میری عزیزکم. کلمات بیشتری یاد گرفتی. درکت نسبت به دنیای اطرافت بیشتر شده. تغییرات قشنگیه. وقتی توی خونه هستیم مرتب اسم دوستای مهدکودکت رو زمزمه می کنی: مانی، سالا(سارا)، نیاش(نیایش)،آتی(آتریسا)،هستی،پارسا،خاله(به خوبی حرف "خ" را تلفظ می کنی). همین که میام دنبالت. من و که می بینی با صدای بلند صدام می زنی:مامان و بعد می پرسی:بابایی. جوابت و که میدم می پرسی:دایی(دایی یاسر) و بعد از پاسخ شنیدن از من می گی : ایی(دایی ایوب) و آخر سر هم می گی:مامان، م م. این روزها این جمله رو زیاد به کار میبری."چی شد" این اولین جمله ای هست که یاد گرفتی. اینقد زیبا...
26 دی 1390

موش

هر از گاهی که بیکار می شی میری سراغ کامپیوتر و ازم طلب "آه" می کنی. چند روز پیش که بعلت افتادن ویروس سرماخوردگی بر وجود نازنینت کنار هم بودیم بازم خواستی روی صندلی بشینی تا برام آهنگ بزارم. میون آهنگای قدیمی رسیدم به آهنگ تولد اندی و آلیس. از هر دوشون خوشت اومد و همین آهنگا باعث شدن که شما دختر گلی کلمه تولد رو هم یاد بگیرید. حالا دیگه هر وقت آهنگ تولد بخوای می گی :"Talod". تازه با این آهنگ اندی هم می شناسی و همین که میبینیش می گی :"انی" دیروز هم اتفاق جالبی افتاد. چند بار آهنگ های تولد رو که برات گذاشتم انگار خسته شدی گفتی:"نه" منم برات فیلمای بچگیت و گذاشتم که تا حالا ندیده بودی. از اولین روزی که به دنیا اومدی تا الان. با تعجب نگاه می ...
دی 1390

هستی

همیشه با خودم می گفتم بهتره برای عروسک هات یه اسم بزارم تا باهاشون بیشتر ارتباط برقرار کنی. یکیشون شد کلاه قرمزی و یکی دیگرشون گلنار. ولی فایده ای نداشت. بی تفاوت از کنارشون رد می شدی. تا اینکه چند روز پیش اومدی پیش من و یه عروسکت رو که با دست بافته شده و لای یه پارچه پیچونده بودی به من دادی و با زبون شیرینت گفتی: "هسی(هستی)". کیف کردم. بالاخره عروسکات دارن کم کم اسم و رسم دار می شن. هستی اسم یکی از هم کلاسیهای مهد کودکت هست. حالا دیگه هر وقت می گیم آناهیتا برو هستی رو بغل کن و ببر لالا کن یا حمومش کن کارت و خوب بلدی. آفرین دخترم. اسم چند تا از هم کلاسیات با زبون شیرین خودت اینان: هسی(هستی)، مانی، آ(آروین)، آتی(آتریسا)، آله(خاله های مهد...
27 آذر 1390

مهدکودک

وای خدایا امروز چقد ناراحت شدم. ساعت ۹:۳۰ که اومدم پیشت. اشک می ریختی گوله گوله. توی بغل مربیت بودی (خاله ملکشاهی). بغلت کردم. سرت رو گذاشتی روی شونم و دستاتو انداختی دور گردنم. پشتت و ماساژ دادم و باهات صحبت کردم. بهتر شدی ولی بازم ناراحت بودی و نق می زدی. ازت پرسیدم:"شیر می خوای؟" گفتی:"نه" پرسیدم:"لالا داری؟" گفتی:"نه" پرسیدم:"به می خوری؟" گفتی:"نه؟" پس چی شدی؟!! یک ساعتی که کنارت بودم و به هر طریقی سرگرمت کردم. موقع اومدن با گریه رفتی بغل مربیت. وای خدای من صدای جیغ هات کل مهد رو گرفت. صبر کردم تا آروم بشی. ولی مگه آروم می شدی. برگشتم و دیدم کنار دیوار نشستی و گریه می کنی. الهی بمیرم مادر. جیگرم آتیش گرفت. خیلی خودم و کنتر...
20 آذر 1390

حابا(حباب)

اولین باری که حباب دیدی توی حموم بود عسلک. وقتی توی وان می شینی اول واست کف درست می کنم و بعد با بطری های خالی حباب درست می کنیم. کیف می کنی وقتی حباب رو با انگشتای کوچولوت می ترکونی. بعد توی سی دی baby bright‌ و teletubbies، حباب درست کردن رو دیدی. چند وقت پیش توی تولد نیروانا گلی، خاله فریبا یه کار باحال انجام داد. اینکه به نی نی ها هر کدوم یه حباب ساز داد. اونجا بود که تو با حباب های واقعی که از بالا میان پایین آشنا شدی. تجربه ی خیلی قشنگی بود برات. مخصوصا وقتی حباب ها روی دستای کوچولوت می افتادن تو کیف می کردی. از اونجایی که خاله نجمه مهربون می دونست تو چقد حباب دوست داری برات یه حباب ساز خرید. حالا دیگه بعد از دیدن حباب ها توی سی دی ها...
19 آذر 1390

نگرانتم چون....

نمی دونم چی شدی؟!!! شبا از خواب می پری و جیغ میزنی و گریه می کنی. تا میام طرفت گریه هات بیشتر می شه. فقط باید بابایی بیاد تا آروم شی و بعد بیای تو بغلم شیر بخوری. چی شدی عسلکم؟ حسابی نگرانتم...... ...
16 آذر 1390

کلمات جدید

دو روز تعطیلات که مصادف با تولد عمه آذر جون بود گل کاشتی نفسک. چند تا کلمه ی جدید به دامنه لغاتت اضافه شد: آذَ : وقتی می خواستی عمه آذرت رو صدا کنی این کلمه رو با صدای بلند می گی. آتی : عاطفه(دختر عمه جونت). مایی : ماهی (تا حالا به ماهی می گفتی ما). وقتی رفتیم خونه ی خاله سمیرا، ماهی های توی آکواریوم رو اینطوری صدا میزدی. اینا کلماتی بودن که این دو روز یاد گرفتی. از قبل چند تا هست که اینان: ماشی : ماشین وقتی شیر می خوای و ازت می پرسم چی می خوای؟ با شیرین زبونی می گی : "مَ مَ" جدیدا وقتی که بیکار می شی کلماتی رو که بلدی با خودت زمزمه می کنی : مامان، بابا، دِ(دایی یاسر)، اَیی(دایی ایوب)، ماش، آب و.... بازم می نویسم از...
5 آذر 1390

اولین شعری که توی مهد کودک یاد گرفتی

می گم: من پیشیمو....  تو می گی : ناز و بعد دستت و ناز می کنی    می گم:شب همه شب....     دستت و میاری بغل گوشت و میگی :آب(خواب) می گم : بچه موشه رو قاپ می زنم  با چنگولام ریش می کنم ملچ و ملوچ من می خورم      با دهنت صدای ملچ ملوچ کردن و در میاری ازت می پرسم : خوشمزه بود؟     می گی : بله می گم چی خوردی؟                 می گی : ماش(موش) ...
1 آذر 1390

سلام

جانم مادر که یاد گرفتی سلام می کنی. شب قرار بود دایی ایوب و زن دایی نیلوفر بیان پیشمون. تا از در اومدن داخل. پریدی جلو و گفتی: "سلاااااام". نفسم رفت مادر. کلی ۴ تایی کیف کردیم. بعدشم برات که دست زدیم چپ و راست از در که میومدی تو می گفتی : "سلاااااااااااام". ما هم با خوشرویی جوابتو می دادیم. فدای تو نفسک.  عشقی. عشق. ...
18 آبان 1390