آناهيتاي مامان و بابا

دامنه لغات آناهیتا-4

چند روز پیش وقتی پی پی می کردی ازت پرسیدم : دخترم، چکار کردی؟ با شیرین زبونی گفتی : "پی" و پشت سرشم گفتی : "جیش".  اینا رو از کجا یاد گرفتی؟!!! حالا دیگه وقتی انگشتمونو به سمت من و بابایی و دایی ها می بریم و بهت می گیم : آناهیتا این کیه؟ جواب می دی:" مامان، با (بعضی وقتا بابا)، دٍ (دایی)" کی : کیک کش : کشمش می گم : "عمو زنجیر باف" می گی :"بله" می گم : "من پیشیمو؟.. می گی : "ناز" و بعدشم صورت خودتو ناز می کنی. چشم هات، گوشات، بینی ت، موهات، دستات ، پاهات، زبونت رو خوب می شناسی و نشونمون میدی. ولی دهنت و قاطی می کنی  بال : بالا  ماش : موش بع بعی می گه : "ب ب" ...
11 آبان 1390

18 ماهگی و واکسن

بالاخره دخمل مامان ۱۸ ماهه شد و واکسن ۱۸ ماهگی خانم خانما زده شد. قبلا از دوستام در مورد این واکسن زیاد شنیده بودم که بچه ها حسابی اذیت می شن و من خودم رو برای دو سه روز تب و پادرد دخترکم آماده کرده بودم. سه شنبه شد و با بابایی به مرکز بهداشت رفتیم. بعد از گرفتن قد و وزن و دور سر به اتاق واکسن رفتیم. اولین واکسن رو به دست چپت زدن و بعدش به پای راستت. الهی بمیرم مادر. من که اشکم در اومد. البته اینو بگم که قبلش حسابی در مورد این موضوع باهات صحبت کرده بودم. خدای من مگه می شد جلوی جیغ زدنت و گرفت. اشک می ریختی گوله گوله. نمی دونم درد این آمپوله اذیت کرد یا اینکه از من و بابایی خیلی کم توقع شدی؟! آخه ما دو تایی از ترس اینکه دست و پات و تکون بدی ...
7 آبان 1390

این روزهای آناهیتا

امروز روز جهانی کودکه. دختر عزیزم، روزت مبارک. امیدوارم همیشه شاد باشی و موفق و حامی کودکان یتیم و فقیر. اگر چه امیدوارم هیچ بچه ای درد یتیمی رو نبینه. عصر هم یه برنامه هست برای شما بچه ها توی سینما. حتما با هم خواهیم رفت و من خواهم نوشت. این روزها خیلی باحال شدی مادر. خودت میری روی مبل (البته اونایی که ارتفاعشون کمه) و تخت و میز و بعد هم میای پایین. البته هنوز جرات نمی کنم تنهات بزارم. روی مبل که میری هی بدو از این ور مبل به اون ور. بعضی وقتا هم می خوای همون بالا توپ بازی کنی. تو به من پرت کنی و من هم جوابتو بدم. فدای تو عزیزکم. این روزها دامنه لغاتت هم بیشتر شده: لِ لِ لِ : شکلات(این کلمه رو واقعا جالب می گی. هنوز نتونستم کشف کن...
16 مهر 1390

آناهیتا و مهد کودک

از دیروز کلاسش عوض شده. کلاس جدید و مربی جدید و محیط جدید. می خواستم دیروز این پست و بنویسم ولی بدلیل مشغله کاری زیادم نتونستم. دیروز حسابی نگرانش بودم. اول صبح بیدار بود و پیاده با هم تا مهدکودک رفتیم. بین راه پرنده ها رو دیدیم و کلی براشون دست تکون دادیم تا رسیدیم به مهد. مربی جدیدش رو از قبل می شناختم و تعریفشو زیاد شنیده بودم.(خانم ملکشاهی). اینم بگم که تا مهد باهاش صحبت کردم که عزیزکم امروز وارد یه کلاس جدید می شی با مربی جدید. دم مهد بوسیدمش و گذاشتمش تو بغل مربیش. خدا رو شکر گریه نکرد. جالبه هر وقت باهاش صحبت می کنم و شرایطی که پیش روش هست رو براش توضیح میدم راحت تر باهاش کنار میاد. مثلا وقتی می خوام ترکش کنم اول می بوسمش و بعد بهش م...
4 مهر 1390

ماه

اوایلی که شکل هلال ماه رو دیدی یاد گرفته بودی بگی: "ما". بعد از مدتی فهمیدی ماه می تونه هم دایره ای باشه و هم هلال برا همین به جفتشون می گفتی: "ما". حالا هم راحت می تونی تو آسمون پیداش کنی. با انگشت بهش اشاره می کنی و می گی :"ماه". آره نفسکم حالا دیگه اسمشو کامل و درست تلفظ می کنی و می تونی به راحتی تو آسمون به هر شکلی باشه تشخیصش بدی. یه شب که رفته بودیم خونه خاله مهناز. به محض رسیدن توی خونه به لوستر خونشون نگاه کردی و بعد با اشاره انگشتت به لامپ گفتی : "ماه" . این کارت برام جالب بود. کلی با خاله خندیدیم. بعضی وقتا زودتر از من ماه رو تو آسمون می بینی. کیف می کنم وقتی بهش اشاره می کنی و اسمشو می گی. من هم عاشق ماه هستم دخترم. گاهی ساعتها ب...
28 شهريور 1390

بوس

مدتي هست كه وقتي من و بابايي مي گيم:"آناهيتا بيا بوس..." خودتو ميندازي تو بغلمون و لپ نازتو مياري كنار لبامون تا يه بوس از ما بگيري. هميشه هم عدالت و رعايت مي كني عزيزكم. يعني يه بوس من و يه بوس بابايي كه مبادا يكيمون ناراحت بشيم. قربون فهم و شعورت نفسم. چند وقت پيش هم كه مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه آذر اومده بودن پيشمون هم عدالت و رعايت مي كردي و دونه دونه به هر كدوممون يه بوس مي دادي.  همه عاشق اين لوس كردنت شده بودن مخصوصا كه بعضي وقتا به چشم و ابرو و حالت صورتت هم يه شكل بخصوص مي دادي. خلاصه اينكه بوس دادن و خوب ياد گرفتي. چند روز پيش اتفاق جالبي افتاد. يدونه جوجه اردك داري كه تهش سوراخه. اينو گذاشتم روي انگشتم و صداشو درآوردم:"آناهيتا ...
13 شهريور 1390

آناهیتا و بارون

چند روزیه نم نمک بارون می باره. دیروز بعدازظهر که می خواستیم بریم پیش نیروانا   باز هم نم نم بارون شروع شد. تا بابایی آماده شد دو تایی رفتیم تو حیاط. تو که تا حالا تجربه افتادن دونه های بارون روی سرت رو نداشتی کلی با تعجب دور و برت و نگاه می کردی. کف دستاتو به سمت آسمون گرفته بودی و دهنتو باز کردی بودی و با هر افتادن قطره بارون روی سرت چشاتو می بستی. چهرت خیلی عزیز شده بود نفسکم. گفتم : "بارون بارون" بعد نگام کردی و گفتی : " آب آب آب" قربونت برم که اینقد خوشکل فهمیدی. بعدشم تا بابایی کاراشو انجام داد رفتیم تو پارک و زیر نم نم بارون تاب بازی کردیم. خاطره ی شیرینی بود با تو نفسم.   ...
7 شهريور 1390

درد دلی با فرشته کوچولوم

نازنینم دلم خیلی گرفته نفسم. خیلی زیاد. بعضی وقتا ما آدم بزرگا کارایی می کنیم که حسابی همدیگرو می رنجونیم و دلای همو می شکنیم. برای من هم این اتفاق افتاده. دلم خیلی شکسته. خیلی زیاد. ولی خوشحالم که تو رو دارم. خوشحالم که با تو صحبت می کنم و از ناراحتیام و شادیام برات می گم. وقتی هم تو شکمم بودی حسابی باهات درد دل می کردم. کلی ازت انرژی طلب می کردم و تو هم به من می دادی. چون بعد از صحبت با تو توانم برای رویارویی با مشکلاتم بیشتر می شد.  عزیزکم دنیا همینه. گاهی شادی و گاهی غم. امیدوارم همیشه دور و برت شادی باشه و غم نبینی. ولی اگه اومد سراغت قوی باشی و با تمام وجودت با مشکلاتت روبرو شی و با تدبیرت از سر رات برشون داری. دخترکم ...
22 مرداد 1390

آناهیتا در آتلیه (چهارده ماهگی)

بالاخره موفق شدیم خانم خانما رو ببریم آتلیه. قبل از رفتن کلی نگران بودم که همکاری می کنه یا نه؟ حوصلش سر میره یا نه؟ خوش اخلاق هست یا نه؟ برا همین گذاشتم حسابی خوابید و بعد رفتیم. اولش براش محیط جالب و جدید بود. بخاطر رنگاش و اسباب بازیهای جدیدی که بود. اولین عکسشو خیلی همکاری کرد. اصلا فکر نمی کردم اینقد خوشکل بشینه روی یه سکو. اینطوری: البته اولش هی این لاک پشته رو می انداخت. بازیش گرفته بود چون ما برش میداشتیم و می دادیم بهش و اون دوباره اونو پرت می کرد و می خندید. شیطون بلا. فروزان خانم خیلی خوب و با حوصله بودن. کلی بهمون کمک کردن. بعدش روی یه صندلی خرسی نشست و یه عکس اینطوری گرفت:    تموم که شد صندلی رو بردا...
18 مرداد 1390

دامنه لغات آناهیتا-3

آناهیتای من کم کم داره با حروف و کلماتی که می گه منظور خودشو و خواسته هاشو بهمون می فهمونه. اولین کلمه بامفهومی که داره می گه آب هست. همیشه دلم می خواست زودتر این کلمه رو یاد بگیره تا من بفهمم کوچولوی ناز من کی تشنه است و حالا خانم طلا به محض تشنگی آب را با صدای ظریف و نازش می گه. هفته قبل حسابی بهش خوش گذشت. دو سه روز عروسی و پاتختی حامد و بعد هم بله برون دایی یاسر. دایی یاسری که باهاش رابطه خیلی خوبی داره و به محض دیدنش حسابی خودشو لوس می کنه. خانم خانما حسابی این چند روز در جوار پدربزرگها و مادربزرگها لذت بردن. دیروز صبح هم اتفاق جالبی افتاد برات دخترم. پدربزرگی داشت بهت نون مربا لقمه می داد چند تا که خوردی پا شدی و در حین دور شدن ...
29 تير 1390