آناهيتاي مامان و بابا

این روزها....

اين روزاي تو با اسباب بازي هاي آرايشگري و آشپزخونه و دكتر بازي مي گذره. نمونش اين بازيه:   آناهيتا : مامان، بيا. مامان : جانم دخترم. -- : مي خواي بازي كنيم؟ - : چه بازي دخترم؟ -- : خاله آرايشگر بازي. - : براي چي مي خواي بري آرايشگاه. -- : مي خوام برم تولد. - : تولد كي؟ -- : آناهيتا. موهات و كوتاه مي كنم و سشوار مي كشم و بعد ميريم مهموني تولد آناهيتا و ميرقصيم و شمع خيالي فوت مي كنيم و كيك خيالي مي بريم. دكتر بازي هم مراسميه براي خودش: آناهيتا : مامان، دهنت رو باز كن. سرت رو به علامت تاسف تكون ميدي و مي گي: شكلات نخور. شيريني نخور. منم نگات مي كنم و مي گم: چشم. گاهي هم بازي اين مدلي ميشه: آن...
18 مهر 1391

دلبري مي كني ها...

ديشب با هم رفتيم توي تختخواب. نميدونم كي خوابت برد اينقد كه دير خوابيدي.  غرق خواب بودم كه صدات و شنيدم: عزيزم، دستمال مي خوام فين كنم. چشامو باز كردم. فكر كردم داري تو خواب حرف ميزني. نه بابا كاملا بهوش بودي. نگام كردي و با شيطنت خاصي دوباره گفتي: عزيزم، دستمال مي خوام. دلبري كردنت من و كشته دلبرك. از امروز صبح همين كه جمله ات يادم مياد دلم ضعف ميره عزيزم .  ...
8 مهر 1391

مهد كودك

  بعد از تموم شدن 6 ماهگيت و رفتن به مهد كودك تا الان 4 تا كلاس جابجا شدي. اولين مربيت خانم رضواني بود. وقتي شروع به راه رفتن كردي وارد كلاس بالاتر شدي و مربيت خاله زهره(خانم علينقي) شد و وقتي بدو بدو كردن رو شروع كردي رفتي كلاس بالاتر با مربيگري خانم ملكشاهي. از اين مرحله بود كه معنا و مفهوم مربي مهدكودك رو فهميدي و كلاست رو شناختي و با دوستات انس گرفتي. بعد از اينكه تونستي بدون تكون هاي گهواره خودت توي تخت بخوابي وارد كلاس بالاتر شدي. با جابجا شدن تو خاله ملكشاهي هم جابجا شد و باز هم مربيت شد. باهاش اخت شدي. حسابي بهش علاقمند شدي و مهر و محبتش درون وجودت رخنه كرد. بطوري كه  با بقيه بچه ها حسادت مي كردي كه "خاله مكشاهي منه" و پاهاي خاله م...
2 مهر 1391

دوست باشين....

    با خاله زبيده سر شوخي و خواهري روي دستاي هم ميزديم و مي خنديديم همين كه ما رو ديدي اومدي جلومون و با جديت تمام دستامونو از هم جدا كردي و گفتي : اِ اِ دوست باشين . بعدشم چشاتو حالتي كردي و گفتي : چيش . من و خاله زبيده منفجر شديم بچه با اين اداهات. ...
مهر 1391

شهرزاد...

شنيدن صداي پرانرژي فريباي نازنين هميشه برام شادي آور بوده. مخصوصا امروز صبح كه همراه با اين صداي زيبا يه سورپرايزم بود. ممنونم فريباي مهربونم.   http://shahrzadpress.com/index.aspx?siteid=1&pageid=538  مجله شهرزاد اسم وبلاگ تو رو توي ليست وبلاگ های برگزيده جشنواره وبلاگ های مادرانه آورده و من خيلي خوشحالم كه اين موفقيت براي من و تو بوجود اومده نازنين. مجله شهرزاد مجله اي بود كه اولين بار توسط بابايي برام خريداري شد. كي؟ وقتي فهميديم تو در وجودمي. بعد از آشنايي با اين مجله شدم از طرفداراش و از اونجايي كه توي شهر خودمون متاسفانه خبري از اين مجله نيست هر وقت كه به كرمان براي چكاپ وضعيت خودم و خودت ميرفتيم اون رو از دكه اي كه كنار مطب ...
27 شهريور 1391

خاله فريبا و آناهيتا

خاله فريبا: آناهيتا، خونه زنبور كدومه؟ آناهيتا دستاش رو مي چرخونه: نميدونم. فقط من و خاله فريبا و نيروانا شاهد لحن زيباي نميدونم گفتن تو بوديم و بس. چنان اين كلمه رو بكار بردي كه دلم حالي شد. با لحني گفتي كه منظورت اين بود : چقد بد كه نميدونم... ...
25 شهريور 1391

مراسم خوابوندن تو...

برات بگم از مراسم خوابت دخملي. خيلي كم پيش اومده كه زودتر از من يكي خوابيده باشي. مگر اينكه توي خونه باشي و تا لنگ ظهر بخوابي و ديگه خواب بعدازظهر نداشته باشي اونوقت ساعت هاي 11 شب ديگه هلاكي از وروجك بازي و به قول خودت "شيطون ناقلايي". ولي شب هاي ديگه من مادر مراسم دارم براي خوابوندن شماي دختر.  10:30 تا 11:00 مامان زينب : آناهيتا، وقت خوابه. بريم مسواك. آناهيتا : باشه. مسكاك سبز و مسكاك قور قوري صدف و مي خوام.   ميريم براي مراسم مسواك زدن و آب بازي و شير آب رو تا ته چرخوندن و كل كل با مامان كه اين بده و نبايد اسراف كنيم و استفاده از انواع و اقسام خمير دندون ها (مراسم مسواك زدن رو قبلا توي يك پست مفصل توضيح داده ام). بالخره با ...
25 شهريور 1391

چند عكس...

اين عكس ها تقديم به همه دوستداران الهه آب: هشتمين سالگرد ازدواج مامان و بابا   چادر نمازي كه خاله حميراي عزيزم برات زحمت كشيد   حياط خونه بابابزرگ باغچه خونه بابابزرگ و حاصل زحمت هايشان در دستان تو ويلاي زيباي دايي بستني خورون براي خوردن بلال كباب شده آخر شب ها بابايي رو روانه حياط مي كني نازنين تولد خاله افسانه مهربون ...
21 شهريور 1391