آناهيتاي مامان و بابا

حابا(حباب)

اولین باری که حباب دیدی توی حموم بود عسلک. وقتی توی وان می شینی اول واست کف درست می کنم و بعد با بطری های خالی حباب درست می کنیم. کیف می کنی وقتی حباب رو با انگشتای کوچولوت می ترکونی. بعد توی سی دی baby bright‌ و teletubbies، حباب درست کردن رو دیدی. چند وقت پیش توی تولد نیروانا گلی، خاله فریبا یه کار باحال انجام داد. اینکه به نی نی ها هر کدوم یه حباب ساز داد. اونجا بود که تو با حباب های واقعی که از بالا میان پایین آشنا شدی. تجربه ی خیلی قشنگی بود برات. مخصوصا وقتی حباب ها روی دستای کوچولوت می افتادن تو کیف می کردی. از اونجایی که خاله نجمه مهربون می دونست تو چقد حباب دوست داری برات یه حباب ساز خرید. حالا دیگه بعد از دیدن حباب ها توی سی دی ها...
19 آذر 1390

نگرانتم چون....

نمی دونم چی شدی؟!!! شبا از خواب می پری و جیغ میزنی و گریه می کنی. تا میام طرفت گریه هات بیشتر می شه. فقط باید بابایی بیاد تا آروم شی و بعد بیای تو بغلم شیر بخوری. چی شدی عسلکم؟ حسابی نگرانتم...... ...
16 آذر 1390

کلمات جدید

دو روز تعطیلات که مصادف با تولد عمه آذر جون بود گل کاشتی نفسک. چند تا کلمه ی جدید به دامنه لغاتت اضافه شد: آذَ : وقتی می خواستی عمه آذرت رو صدا کنی این کلمه رو با صدای بلند می گی. آتی : عاطفه(دختر عمه جونت). مایی : ماهی (تا حالا به ماهی می گفتی ما). وقتی رفتیم خونه ی خاله سمیرا، ماهی های توی آکواریوم رو اینطوری صدا میزدی. اینا کلماتی بودن که این دو روز یاد گرفتی. از قبل چند تا هست که اینان: ماشی : ماشین وقتی شیر می خوای و ازت می پرسم چی می خوای؟ با شیرین زبونی می گی : "مَ مَ" جدیدا وقتی که بیکار می شی کلماتی رو که بلدی با خودت زمزمه می کنی : مامان، بابا، دِ(دایی یاسر)، اَیی(دایی ایوب)، ماش، آب و.... بازم می نویسم از...
5 آذر 1390

اولین شعری که توی مهد کودک یاد گرفتی

می گم: من پیشیمو....  تو می گی : ناز و بعد دستت و ناز می کنی    می گم:شب همه شب....     دستت و میاری بغل گوشت و میگی :آب(خواب) می گم : بچه موشه رو قاپ می زنم  با چنگولام ریش می کنم ملچ و ملوچ من می خورم      با دهنت صدای ملچ ملوچ کردن و در میاری ازت می پرسم : خوشمزه بود؟     می گی : بله می گم چی خوردی؟                 می گی : ماش(موش) ...
1 آذر 1390

سلام

جانم مادر که یاد گرفتی سلام می کنی. شب قرار بود دایی ایوب و زن دایی نیلوفر بیان پیشمون. تا از در اومدن داخل. پریدی جلو و گفتی: "سلاااااام". نفسم رفت مادر. کلی ۴ تایی کیف کردیم. بعدشم برات که دست زدیم چپ و راست از در که میومدی تو می گفتی : "سلاااااااااااام". ما هم با خوشرویی جوابتو می دادیم. فدای تو نفسک.  عشقی. عشق. ...
18 آبان 1390

دامنه لغات آناهیتا-4

چند روز پیش وقتی پی پی می کردی ازت پرسیدم : دخترم، چکار کردی؟ با شیرین زبونی گفتی : "پی" و پشت سرشم گفتی : "جیش".  اینا رو از کجا یاد گرفتی؟!!! حالا دیگه وقتی انگشتمونو به سمت من و بابایی و دایی ها می بریم و بهت می گیم : آناهیتا این کیه؟ جواب می دی:" مامان، با (بعضی وقتا بابا)، دٍ (دایی)" کی : کیک کش : کشمش می گم : "عمو زنجیر باف" می گی :"بله" می گم : "من پیشیمو؟.. می گی : "ناز" و بعدشم صورت خودتو ناز می کنی. چشم هات، گوشات، بینی ت، موهات، دستات ، پاهات، زبونت رو خوب می شناسی و نشونمون میدی. ولی دهنت و قاطی می کنی  بال : بالا  ماش : موش بع بعی می گه : "ب ب" ...
11 آبان 1390

18 ماهگی و واکسن

بالاخره دخمل مامان ۱۸ ماهه شد و واکسن ۱۸ ماهگی خانم خانما زده شد. قبلا از دوستام در مورد این واکسن زیاد شنیده بودم که بچه ها حسابی اذیت می شن و من خودم رو برای دو سه روز تب و پادرد دخترکم آماده کرده بودم. سه شنبه شد و با بابایی به مرکز بهداشت رفتیم. بعد از گرفتن قد و وزن و دور سر به اتاق واکسن رفتیم. اولین واکسن رو به دست چپت زدن و بعدش به پای راستت. الهی بمیرم مادر. من که اشکم در اومد. البته اینو بگم که قبلش حسابی در مورد این موضوع باهات صحبت کرده بودم. خدای من مگه می شد جلوی جیغ زدنت و گرفت. اشک می ریختی گوله گوله. نمی دونم درد این آمپوله اذیت کرد یا اینکه از من و بابایی خیلی کم توقع شدی؟! آخه ما دو تایی از ترس اینکه دست و پات و تکون بدی ...
7 آبان 1390

این روزهای آناهیتا

امروز روز جهانی کودکه. دختر عزیزم، روزت مبارک. امیدوارم همیشه شاد باشی و موفق و حامی کودکان یتیم و فقیر. اگر چه امیدوارم هیچ بچه ای درد یتیمی رو نبینه. عصر هم یه برنامه هست برای شما بچه ها توی سینما. حتما با هم خواهیم رفت و من خواهم نوشت. این روزها خیلی باحال شدی مادر. خودت میری روی مبل (البته اونایی که ارتفاعشون کمه) و تخت و میز و بعد هم میای پایین. البته هنوز جرات نمی کنم تنهات بزارم. روی مبل که میری هی بدو از این ور مبل به اون ور. بعضی وقتا هم می خوای همون بالا توپ بازی کنی. تو به من پرت کنی و من هم جوابتو بدم. فدای تو عزیزکم. این روزها دامنه لغاتت هم بیشتر شده: لِ لِ لِ : شکلات(این کلمه رو واقعا جالب می گی. هنوز نتونستم کشف کن...
16 مهر 1390

آناهیتا و مهد کودک

از دیروز کلاسش عوض شده. کلاس جدید و مربی جدید و محیط جدید. می خواستم دیروز این پست و بنویسم ولی بدلیل مشغله کاری زیادم نتونستم. دیروز حسابی نگرانش بودم. اول صبح بیدار بود و پیاده با هم تا مهدکودک رفتیم. بین راه پرنده ها رو دیدیم و کلی براشون دست تکون دادیم تا رسیدیم به مهد. مربی جدیدش رو از قبل می شناختم و تعریفشو زیاد شنیده بودم.(خانم ملکشاهی). اینم بگم که تا مهد باهاش صحبت کردم که عزیزکم امروز وارد یه کلاس جدید می شی با مربی جدید. دم مهد بوسیدمش و گذاشتمش تو بغل مربیش. خدا رو شکر گریه نکرد. جالبه هر وقت باهاش صحبت می کنم و شرایطی که پیش روش هست رو براش توضیح میدم راحت تر باهاش کنار میاد. مثلا وقتی می خوام ترکش کنم اول می بوسمش و بعد بهش م...
4 مهر 1390