آناهيتاي مامان و بابا

آناهیتا و بارون

چند روزیه نم نمک بارون می باره. دیروز بعدازظهر که می خواستیم بریم پیش نیروانا   باز هم نم نم بارون شروع شد. تا بابایی آماده شد دو تایی رفتیم تو حیاط. تو که تا حالا تجربه افتادن دونه های بارون روی سرت رو نداشتی کلی با تعجب دور و برت و نگاه می کردی. کف دستاتو به سمت آسمون گرفته بودی و دهنتو باز کردی بودی و با هر افتادن قطره بارون روی سرت چشاتو می بستی. چهرت خیلی عزیز شده بود نفسکم. گفتم : "بارون بارون" بعد نگام کردی و گفتی : " آب آب آب" قربونت برم که اینقد خوشکل فهمیدی. بعدشم تا بابایی کاراشو انجام داد رفتیم تو پارک و زیر نم نم بارون تاب بازی کردیم. خاطره ی شیرینی بود با تو نفسم.   ...
7 شهريور 1390

درد دلی با فرشته کوچولوم

نازنینم دلم خیلی گرفته نفسم. خیلی زیاد. بعضی وقتا ما آدم بزرگا کارایی می کنیم که حسابی همدیگرو می رنجونیم و دلای همو می شکنیم. برای من هم این اتفاق افتاده. دلم خیلی شکسته. خیلی زیاد. ولی خوشحالم که تو رو دارم. خوشحالم که با تو صحبت می کنم و از ناراحتیام و شادیام برات می گم. وقتی هم تو شکمم بودی حسابی باهات درد دل می کردم. کلی ازت انرژی طلب می کردم و تو هم به من می دادی. چون بعد از صحبت با تو توانم برای رویارویی با مشکلاتم بیشتر می شد.  عزیزکم دنیا همینه. گاهی شادی و گاهی غم. امیدوارم همیشه دور و برت شادی باشه و غم نبینی. ولی اگه اومد سراغت قوی باشی و با تمام وجودت با مشکلاتت روبرو شی و با تدبیرت از سر رات برشون داری. دخترکم ...
22 مرداد 1390

آناهیتا در آتلیه (چهارده ماهگی)

بالاخره موفق شدیم خانم خانما رو ببریم آتلیه. قبل از رفتن کلی نگران بودم که همکاری می کنه یا نه؟ حوصلش سر میره یا نه؟ خوش اخلاق هست یا نه؟ برا همین گذاشتم حسابی خوابید و بعد رفتیم. اولش براش محیط جالب و جدید بود. بخاطر رنگاش و اسباب بازیهای جدیدی که بود. اولین عکسشو خیلی همکاری کرد. اصلا فکر نمی کردم اینقد خوشکل بشینه روی یه سکو. اینطوری: البته اولش هی این لاک پشته رو می انداخت. بازیش گرفته بود چون ما برش میداشتیم و می دادیم بهش و اون دوباره اونو پرت می کرد و می خندید. شیطون بلا. فروزان خانم خیلی خوب و با حوصله بودن. کلی بهمون کمک کردن. بعدش روی یه صندلی خرسی نشست و یه عکس اینطوری گرفت:    تموم که شد صندلی رو بردا...
18 مرداد 1390

دامنه لغات آناهیتا-3

آناهیتای من کم کم داره با حروف و کلماتی که می گه منظور خودشو و خواسته هاشو بهمون می فهمونه. اولین کلمه بامفهومی که داره می گه آب هست. همیشه دلم می خواست زودتر این کلمه رو یاد بگیره تا من بفهمم کوچولوی ناز من کی تشنه است و حالا خانم طلا به محض تشنگی آب را با صدای ظریف و نازش می گه. هفته قبل حسابی بهش خوش گذشت. دو سه روز عروسی و پاتختی حامد و بعد هم بله برون دایی یاسر. دایی یاسری که باهاش رابطه خیلی خوبی داره و به محض دیدنش حسابی خودشو لوس می کنه. خانم خانما حسابی این چند روز در جوار پدربزرگها و مادربزرگها لذت بردن. دیروز صبح هم اتفاق جالبی افتاد برات دخترم. پدربزرگی داشت بهت نون مربا لقمه می داد چند تا که خوردی پا شدی و در حین دور شدن ...
29 تير 1390

تاتی نباتی آناهیتا

بالاخره بعد از گذشتن یک سال و دو ماه و دو هفته شروع به راه رفتن کرد. یه کم راه میره و تالاپی می خوره زمین ولی دوباره پا می شه و راه میره. بعضی وقتا مثل پریشب با تمام وجودش از راه رفتنش لذت می برد. همراه با راه رفتن سریع ذوق می کرد اساسی. مخصوصا که ما هم حسابی تشویقش می کردیم. تا حالا هر وقت کفش پاش می کردم نمی تونست باهاشون راه بره. اصلا به راه رفتن نمی رسید. همون اول نق می زد که درشون بیارم. یکی دو بار هم که پاش بودن و دستشو می گرفتم و راه می رفت  پاهاش تو هم گیر می کرد و زود می نشست. دیشب با کمک خاله ها صندلای خوشکلشو که بابایی براش سوغات آورده بود پاش کردیم و تصمیم گرفتیم ببریمش تو حیاط. الهی فدات مادر. خیلی قشنگ راه می رفتی. حسابی کیف ک...
20 تير 1390

تاب بازی

از وقتی تونستی اشیا رو به دست بگیری با مفهوم چرخیدن به خوبی آشنا شدی. توپی که توی دستت بودو من می چرخوندم و می گفتم ببین توپ می چرخه. این چرخیدن برای تمام اشیا و میوه هایی که گرد بود توسط من برات نشون داده میشد عسلی. بعد از مدتی با مفهوم چرخیدن توی سی دی baby bright آشنا شدی. وقتی اشیا رنگی می چرخیدن. اولین باری که رفتی شهربازی را هرگز فراموش نمی کنم دخترکم. همه چی می چرخید. چرخ و فلک، اسب، تاب، ماشین و این برای تو جالب بود. به همشون با دقت نگاه می کردی مخصوصا که چراغای رنگی روی اونا روشن خاموش هم می شد. فکر می کنم از همه جالب تر برات تاب بود آخه تا حالا تاب بازی برای تو یه مفهوم دیگه داشت تابی که تو سوار می شدی نمی چرخید. عزیزکم خیلی چیزای...
13 تير 1390

شن بازی

دیشب اولین تجربه شن بازی رو داشتی نازنینم. اونم با دوست عزیزت نیروانا. بابای مهربون نیروانا براش یه استخر شن درست کرده و از اونجایی که اخیرا دو تاییتون دارین بعدازظهرا را با هم می گذرونید، اولین تجربه شن بازی رو هم با نیروانا گلی گذروندی. اولش که گذاشتمت وسط شنها بیلچه و سطل و بقیه متعلقاتش جالب تر بود تا شن ها. ولی بعد از چند لحظه فهمیدی دلیل اصلی این استخر چیه و به وجود شن ها پی بردی. دستای کوچولوتو پر شن می کردی و می پاشیدی هوا. لباس و صورت و مو واسه خودت نذاشتی که. نیروانا هم کارات براش جالب بود و فقط تو رو با لبخندای شیرینش نگاه می کرد. تو هم ذوق کرده بودی. چهار دست و پا می رفتی و سطل رو پر و خالی می کردی. بالاخره واسه خودت حسابی حظ ک...
4 تير 1390

رقص تانگو

چند وقت پیش که خاله زهرا اومد پیشمون برات آهنگ میزاشت عزیزکم و تو هم که عاشق آهنگ و موسیقی هستی شروع به رقصیدن کردی. مدل رقصیدنت این بود که اگه وضعیتت در حالت نشسته باشه فقط دستاتو تکون میدادی و شکمتو جلو عقب می کردی و اگه واستاده باشی که یه حرکت چرخش کمر هم بهش اضافه می کردی. ما هم با دست زدن بهت کمک می کردیم تا بیشتر بری تو حال و هوای آهنگ و ریتم آهنگا رو بهتر نگه داری با رقص نازت دخترکم. یه بار خاله زهرا بغلت کرد و بهت گفت آناهیتا با خاله تانگو برقص و بعد دستای کوچیکتو گرفت و حرکات رقص تانگو رو با هم رفتین. یه حرکت .. یه چرخش و دوباره تکرار. این شده بود برات یه لذت زیبا. آهنگ که پخش می شد به خاله نگاه می کردی و ازش توقع داشتی پاشه بغلت ک...
29 خرداد 1390

راه رفتن آناهیتا

مدتی بود که روی دو پاش بدون کمکی می ایستاد و خیلی تلاش می کرد تا یک قدم برداره. بعضی وقتا موفق می شد و سریع می نشست و بعضی وقتای دیگه انگار که یه چیزی پاهاشو به زمین چسپونده، جرات اینکه بره جلو رو نداشت. اما دیشب یه صحنه جالب رو شاهد بودیم. داشت می رفت توی آشپزخونه اول دستشو به یخچال گرفت یک کم واستاد و با میوه های مصنوعی و شکلاشون که من پایین یخچال چسپوندم و هراز گاهی بهش نشونشون می دم و اسماشونو می گم براش ور می رفت. توت فرنگی رو برداشت و گرفت توی دست چش و از قبل هم یه خودکار توی دست راستش بود رفت و بدون هیچ تکیه گاهی وسط آشپزخونه واستاد. بعد هم شروع به راه رفتن کرد. رفتم که بگیرمش تا خدایی نکرده روی سرامیکا زمین نخوره متوجه من شد که دارم...
4 خرداد 1390

پیشی و شاپرک

پنج شنبه و جمعه که توی خونه بودیم گل دخمل مامان دو تا مهمون داشت :پیشی وشاپرک. پیشی کوچولویی هست توی کوچه ما که خیلی با آدما خودمونیه اومده بود کنار پنجره و توی اتاقو نگاه می کرد. خانم خانما که مشغول بازی کردن بودن تا چششون به گربه ملوسی افتاد با چنان سرعتی به طرف نجره چهار دست و ا رفت که گفتم خورد تو شیشه. بعدشم که یه نگاه به ما می کرد و بعد با انگشت یشی رو نشون ما می داد و ذوق می کرد. قربونت برم مادر که اینقدر با احساس با اون پیشی صحبت می کردی. پشت پنجره توریه و وقتی پیشیه دمشو میاورد طرف توری ناناشی هم با دستش توری رو لمس می کرد. شاید فکر می کرد داره با این کار یشی رو ناز می کنه. بهر حال این ماجرا باز هم تکرار شد و انگار گربه ملوسه هم بد...
1 خرداد 1390